جمعی از شاگردان جدید مدرسه شیوانا همراه او از راهی میگذشتند. برای استراحت زیر درختی اطراق کردند. در این هنگام جوانی را دیدند که مادر پیرش را به کول گرفته و میبرد. بعضی از شاگردان به جوان خندیدند و او را مسخره کردند. اما آن جوان بیاعتنا به سروصدای شاگردان به راه خود ادامه داد و از آنها دور شد.
شیوانا ساکت بود و هیچ نمیگفت. یکی از شاگردان برای آن که حرفی زده باشد گفت: “به نظر شما درس ما در مدرسه تمام میشود؟ و میتوانیم به مقام استادی برسیم؟”
شیوانا تبسمی کرد و گفت: “وقتی بتوانید مانند این جوان به تمسخرهای اطرافیان بیاعتنا باشید و کاری را که میدانید درست است انجام دهید و ذرهای به نظر مسخره کنندهها اهمیت ندهید؛ هر وقت به این درجه از اعتماد و عزتنفس رسیدید، بدانید که دیگر نیازی نیست در مدرسه بمانید. میتوانید به سراغ زندگی خودتان بروید و بقیه درسها را از زندگی بیاموزید!
این جوانی که شما دیدید قبلا یکی از شاگردان نخبه مدرسه بود. هر هنر و مهارتی را به سرعت یاد میگرفت و اگر در مدرسه میماند میتوانست استاد استادان شود. اما چون مادرش نیاز به تیمار داشت، درس و مشق را رها کرد و به خدمت مادر بیمار و تنهایش همت گماشت. الان که او و بیاعتناییاش را دیدم متوجه شدم که او دیگر نیازی به ادامه حضور در مدرسه ندارد. او همین الان استاد استادان شده است!”