loading...
آشنا ترین غریبه
AMIN بازدید : 29 سه شنبه 04 مهر 1391 نظرات (0)

مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد
آرايشگر گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد.
مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟
آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟
.....»»» بقیه مطلب را در ادامه مطلب بخوانید.

AMIN بازدید : 21 سه شنبه 04 مهر 1391 نظرات (0)

روزي از روزها پدري از يک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او دريابد مردم تنگدست چگونه زندگي مي‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ي خانواده‌اي بسيار فقير سر کردند و سپس به سوي شهر بازگشتند. در نيمه‌هاي راه پدر از فرزند پرسيد:
خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
-
خيلي خوب بود پدر.
-
پسرم آيا ديدي مردم فقير چگونه زندگي مي‌کنند؟
-
بله پدر، ديدم...
-
بگو ببينم از اين سفر چه آموختي؟ .....»»» بقیه مطلب را در ادامه مطلب بخوانید.




AMIN بازدید : 29 سه شنبه 04 مهر 1391 نظرات (0)

روزی،گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد.گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد. روز بعد،سگی که از آن جا می گذشت،از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد،گوساله راهنمای گله،آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند. .....»»» بقیه مطلب را در ادامه مطلب بخوانید.

AMIN بازدید : 23 سه شنبه 04 مهر 1391 نظرات (0)

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟>
پیشخدمت  : من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در
درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

(هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن . او بهترین معلم توست)

AMIN بازدید : 16 سه شنبه 04 مهر 1391 نظرات (0)

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. برای مطالعه بقیه داستان بر روی ادامه مطلب کلیک بفرمایید مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: .....»»» بقیه مطلب را در ادامه مطلب بخوانید.

AMIN بازدید : 17 سه شنبه 04 مهر 1391 نظرات (0)

 


نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی ؟

گفت : بفروشم که چی ؟ تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر
دیشب حالش بد شد و مُرد ، با گریه گفت : تو می خواستی گـُل بخری ؟
گفتم : بخرم که چی ؟ تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید
فراموشش کنم...! اشکاشو که پاک کرد ، یه گـل بهم داد گفت :بگیر باید از نو
شروع کرد

تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم ...
AMIN بازدید : 18 سه شنبه 04 مهر 1391 نظرات (0)

در زمانهاي گذشته، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند؛ بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد؛ حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچكس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت.نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود. كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود :" هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد."

وقتي مشکلت را به همسايه مي گوئي ، بخشي از دلت را برايش مي گشائي . اگر او روح بزرگي داشته باشد از تو تشکر ميکند و اگر روح کوچکي داشته باشد تو را حقير مي شمارد .

AMIN بازدید : 18 سه شنبه 04 مهر 1391 نظرات (0)

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.


نامزد وی بهعیادتش رفت ودرمیان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.


بیماری زن شدت گرفت و آبلهتمام صورتش را پوشاند.


مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشممینالید.


موعد عروسی فرا رسید.


.....»»» بقیه مطلب را در ادامه مطلب بخوانید.

AMIN بازدید : 19 سه شنبه 04 مهر 1391 نظرات (0)

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.خارپشتها

وخامت اوضاع را دریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین

ترتیب همدیگر را حفظ کنند.وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی

خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم

دور شوند ولی به همین دلیل از سرما یخ زده میمردند.از اینرو مجبور

بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند،یا نسلشان از روی

زمین بر کنده شود.دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.

آموختند که با زخمهای کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک

بوجود میآورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست. و

اینچنین توانستند زنده بمانند.

AMIN بازدید : 17 سه شنبه 04 مهر 1391 نظرات (0)

پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.

پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟".

 

.....»»» بقیه مطلب را در ادامه مطلب بخوانید.

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
آهن آب دیده را زنگ عوض نمی کند چهره انقلاب را جنگ عوض نمی کند به خیل دشمنان بگو ، به کوری دو چشمتان مطیع امر رهبری ، رنگ عوض نمی کند
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    آیا از این وبلاگ راضی هستید؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 27
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 687
  • کدهای اختصاصی